۱۳ بهمن امسال، دهمین سالروز درگذشت احمد بورقانی بود. روزنامهنگار شریف و صادقی که دستی هم در سیاست داشت. او در مدت کوتاه مسئولیتش در کسوت معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد، با راستگویی و دوری از مصلحت اندیشی، برگ زرینی در تاریخ مطبوعات کشوراز خود بجای گذاشت. درهمان دوره بود که بورقانی به عنوان معمار مطبوعات آزاد لقب گرفت. او گشاده دستانه به همه متقاضیان فعالیت رسانهای از هر جناحی مجوز داد و در همه جلسات و تصمیماتش از لزوم فعالیت آزاد مطبوعات به عنوان رکن مهم دموکراسی جانانه و تمام قد دفاع کرد.
در سالگرد درگذشت این انسان وارسته، با مقالهای از حسین قاضیان دوست و همکارش، یاد این چریک مطبوعاتی را گرامی میداریم.
******
احمد بورقاني از نسلي بود رو به انقراض و طرفه آنكه خود از آن دست آدمها بود كه حتي در ميان همنسلانش نيز شعله وجودشان رو به خاموشي گذاشته بود. چرا كه چرخ بدمدار زمانه چنان ميچرخيد و ميچرخد كه آدمهايي چون احمد را در تنگناي گردشش خرد ميكند.
آخر احمد از جنس آدمهايي بود كه از كوچههاي تنگ و بارونخورده فيلم تنگنا ميآمدند. او همان بوي سياه و سفيد و نمناك كوچههاي تنگ تنگنا را زير صداي بم و خشدار فرهاد و فروغي در مشام مينشاند؛ بوي چيزهايي كه ديگر به ندرت يافت ميشوند؛ چيزهايي كه ديگر فقط بايد با حس نوستالژيك خردكنندهشان سر كني و در حسرت دوباره در آغوش كشيدنشان بميري؛ همان نابهاي نايابي كه هميشه با او بود: رفاقت و صميميت و مرام و جوانمردي و آزادگي.
مرام را از همان كوچهها با خود به اين روزگار بيمرام آورده بود. مرامش، مرام اين روزگار نبود كه بيشتر نمايشي از مرام است، مرامي بود بيخواهش و سرشار از دَهش. رفيق بود اما چندان هم رفيقباز نبود، گرچه هم رفاقت ميساخت هم رفقايش را؛ با صميميت، با دلداري، با همراهي، با ميانجيگري. حتي اگر شده با آوردن كتابي كه گفته بودي نديديش. خاكي بود و بيريا. “خاكيبازي” درنميآورد كه مثلا بخواهد به آهنگ رسم زمانه برقصد. اهل خوش رقصي نبود كه اگر بود جور ديگري زندگي كرده بود؛ كه آنوقت ديگر اين احمد دوستداشتني نبود كه ميشناختيمش؛ كه در رفتنش درد و دريغ را در بغض گلو و چشمان خيس ميريختيم بيدريغ.
با رفتنش، احمد بار ديگر ما را به ياد حقارت اين زمانه و زمينه حقيرپرور انداخت.
احمد در زمانهاي نابهنگام ميزيست. اين زمانه همان قدر كه با راستي و درستي ميانه ندارد با مرام و رفاقت هم از در ناسازگاري درميآيد. اين زمانه آدم بامرام و باجوهر نميخواهد؛ اين جور آدمها كه روزي روزگاري نداي آشكاري از وجدان اخلاقي ما بودند حالا ديگر بيشتر مزاحمند؛ همواره ميخواهند كلاهمان را قاضي كنيم؛ دائما وجدانمان را قلقلك ميدهند؛ نميگذارند به آسودگي در مزبلههاي اخلاقي كه از بيرون باشكوه و تر و تميز جلوه ميكنند، به حال خود چرا كنيم. درست كه حساب و كتاب كنيم، ميبينيم حق دارند. مگر مرام و رفاقت و شرافت انساني به كار ميآيد؛ مگر نيازي را برطرف ميكند؛ مگر چيزي را پيش ميبرد. همه ديگر قاعده اين بازي را از بر شدهايم. ميدانيم كه اين چيزها در اين بازار خريداري ندارد. زمانه، زمانهاي نيست كه مرام و رفاقت و آزادگي و جوانمردي به كار آيد. اين چيزها شما را پيش نميبرد؛ سهل است كه عقب مياندازد و به حاشيه ميبرد. آرايش سلسله مراتب اجتماعي در اين ديار، خوبيها و راستيها را به قعر فرو مياندازد و بديها و كژيها را به بالا ميراند. روزگار، روزگار "تقديم الاراذل و تاخيرالافاضل" است.
روزگاري داروين با مطالعه زندگي جانوراني چون مارها و والها دريافته بود كه آن دسته از عضوهاي جانداران كه در طول زمان به كار نميآيند، به تدريج از بين ميروند، چرا كه ديگر به وجودشان نيازي نيست. داروين از اين يافته خود با نام اصل "عدم استعمال" ياد ميكرد. لازم نيست به تأسي از تكاملگرايان اجتماعي اين اصل را از طبيعت به جامعه تسري دهيم. ما مار يا وال نيستيم. انسانيم. اما ويژگيهايي داريم كه در جامعه بسان عضوهاي مار و وال عمل ميكنند. در هر جامعهاي آن دسته از ويژگيهاي انساني كه مورد نياز باشند، ميبالند و ميپايند و ميگسترند. اما آن چيزها كه نيازي را برآورده نكنند به مرور همچون اعضاي استعمال نشده جانداران از بين ميروند. محو ميشوند. به اين اعتبار، اصل عدم استعمال در جامعههاي انساني هم به گونهاي صادق است. اگر در جامعه راستي به كار نيايد، و اگر دروغ بيش از راستي كار از پيش ببرد، به تدريج از راستي بينياز خواهيم شد، چنان كه اكنون راستي و راستگويي به كار نميآيد و بلكه جز زيان به بار نميآورد. ما اكنون به دروغ بيش از راستي نياز داريم. از دروغ كارها برميآيد كه راستي به گردش نميرسد. پس ديگر چه نيازي به راستي؟ گويي فقط داريم به خودمان و به همديگر دروغ ميگوييم، چرا كه همه در خلوت خود ميدانيم كه در چه زمانه راستيكشي زندگي ميكنيم. انحطاطي كه سروپاي جامعه را گرفته يك نشانهاش اين است كه راستي در زبان زندگي ما راهي ندارد، كه به كار نميآيد، كه چيزي را پيش نميبرد.
مرام و رفاقت و شرافت هم از همين ويژگيهاي رو به زوالاند. اين چيزها هم ديگر در جامعه ما كاري از پيش نميبرند. جامعه فضيلت ستيز و حقيرپرور ما اين ويژگيها را چون گردابي مهلك يا در خود فرو ميبلعد يا از متن به حاشيه ميراند. اين زمانه، رفاقت و مرام و جوانمردي را برنميتابد كه اساسا فضيلتكش است. اما فضيحت اخلاقي ايجاب ميكند در مرگ اين فضيلت اخلاقي با تشريفات كامل نوحهسراييها كند. شايد هم دارد در غم فضيلتهايي غصه ميخورد كه از فقدانشان چون مرگ عزيزي در فغان است.
شايد ما هم در سوگ احمد داشتيم بر حال خود مينگريستيم و بر غم خود ميگريستيم. نميدانم. چرا كه شور و شيرين احمد با شور و تلخ ما درآميخته بود. اشكهايي كه بر گونهها جاري ميشد رد پايي از شيريني شوخطبعيهاي خاص احمد و خندهها و قهقهههاي او را با خود داشت. به يادمان ميآورد كه اين تپل خوشتيپ و دوستداشتني چه آدمهايي را كه نخندانده بود و چه اشكها را كه با صداي بم گرم و آرامبخشاش از گونههاي كساني كه او را سنگ صبور يافته بودند، نزدوده بود.
اما راستش خوب كه فكر كنيم ميبينيم احمد با همه محبوبيتي كه داشت، غريبه مينمود؛ در حاشيه بود؛ نميتوانست در كانون باشد؛ ويژگيهايش ديگر به كار نميآمد؛ شايد با رودربايستي تحمل ميشد؛ كه البته كاري هم بود و بيمزد و منت كار پيش ميبرد. اما احمد ديگر تجسم آن ويژگيهاي رو به انقراضي شده بود كه ديگر به كار نميآيند؛ كه ديگر به وجودشان نيازي نيست. ويژگيهاي احمد آن اندامي شده بود كه ديگر جامعه از استعمالشان چشم پوشيده است. جا براي آن رفاقتها و مرامها و آزادگيها تنگ شده بود. جا براي آن چشمان محجوب و نگاه مهربان تنگ شده بود. روزگار احمد به سر رسيده بود. سكوت و كنارهجويي و كمحرفياش شايد گواهي بود كه او خود تنگناي روزگارش را حس كرده بود. پهلواني بود كه به كوچههاي تنگ وداع رسيده بود. بايد بازنشسته ميشد. احمد به كار اين روزگار سفلهپرور نميآمد. روزگارش سپري شده بود. گفتنش تلخ است، خيلي تلخ، اما همان بهتر كه رفت؛ راحت شد؛ رها شد.