راز شجریان

راز شجریان
تاریخ انتشار : جمعه, ۰۲ آبان ۱۳۹۹
یونس شکرخواه

آنکه دلش می‌خواهد بخواند، به نغمه هم می‌رسد و آنکه صدایی پیوسته دارد و لحنی ویژه و یگانه؛ باران می‌شود و بر حس‌های ما می‌بارد و آنکه زمانه را هم درک می‌کند و ژرف‌نگر است،  راوی می‌شود.

بانگ گردش‌های چرخ ‌است این که خلق / می‌سرایندش به تنبور و به حلق

هر وقت کنارش بودم آموختم. موسیقی در خانواده‌ام بود و با ساز و صدا بزرگ شده بودم. اما با او به درک تازه‌ای رسیدم و آن این بود که هیچ درکی از موسیقی ندارم، به خودش هم بارها گفتم.  و آرام می‌گفت تو از زاویه ارتباطات به موسیقی نزدیک شو و من نزدیک‌تر شدم.

راز بزرگ محمدرضا شجریان صدا نبود، صدا بخشی از روایت‌های او بود، متن هم نبود که متن هم در کنار صدا یک روایتگر دیگر بود. او سازها ساخت تا به روایت‌های خود باز هم کمک کند. به گمانم ده سال پیش بود که شور و ذوقش را در کنارش در نمایشگاهی دیدم که ۱۴ ساز ابداعی او و ۱۰ سنتورش را با اندازه‌های مختلف در خود داشت؛ شهرآشوب‌ها، کرشمه‌، ‌شهبانگ، باربد و ساغر و...

شجریان، متن و ساز و صدا را گفتگو می‌دانست،  این را بارها به من و دوستان نزدیکش گفته بود،  پس راز کجا بود؟  آنکه دلش در هوای خواندن است،  هم به مرغ سحر می‌رسد و هم به کاکل آتشفشان، هم به می کهنه و هم به ساز تازه. برای شجریان؛ روایت و گفتگو "چطورها" را می‌ساخت و نه"چراها" را . "چرا" برای او شالوده رازش بود: پیوند دادن متن به فرامتن؛  پایان مصنف و شروع مخاطب.

راز شجریان در پایان کنسرت‌ها رخ می‌نمود؛ آنگاه که صدا و متن او به پایان می‌رسید و حاشیه به متن می‌پیوست و اینگونه بود که روایت مخاطبان با مرغ سحر آغاز می‌شد. وقتی سال‌ها پیش با او به بم رفتم و پای ساخت باغ هنر بم در میان بودT او باز هم داشت متن را به فرامتن پیوند می‌زد.

سال‌ها پیش قرار بود در خارج از ایران یک کنسرت برگزار کند، پیش از اجرا برگشت، پرسیدم چرا برگشتی، گفت مدت‌ها بود باغبانی نکرده بودم. دستم به خاک ایران که می‌خورد صدایم بازتر می‌شود،  آمدم به انس خاک...

شجریان مالک بلامنازع  چطورهای موسیقی و به عبارت بهتر علم موسیقی بود و فلسفه موسیقی را هم به مثابه چراهای موسیقی کشف کرده بود. برای او موسیقی گونه‌ای از گفتگو بود که تنها زمانی به مفاهمه می‌رسید که به مثابه متن به فرامتن می‌پیوست.راز او تفکر_انضمامی و مبتنی بر پیوند دایره‌وار راوی و مخاطب بود. او به خاطر خوش صدایی نماند. او ماند چون از صدا، صحنه ساخت، صحنه مفاهمه، صحنه‌ای که بر آن می‌ایستاد و نت معلق آخر را به دستان مخاطب می‌سپرد.

حرف او هنوز در گوشم طنین‌انداز است: یونس،  من کارم را به فرجام رساندم، خیلی سخت بود، اما شد، من توانستم نشان دهم می‌شود از مطرب، به استاد رسید. او حالا آرامیده است، آن سان که همه تبدیل‌گران روایت‌ها به اسطوره‌ها.